مناجات اميرالمومنين(منتظران ظهور)
حقانيت و اثبات اميرالمومنين و دعا براي فرج امام زمان
گفتم تویی بابای خوب و مهربان، زد گفتم من چیزی نگفتم، بی امان زد
تاریک بود چشمم جایی را نمی دید تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد
تا دستهای کوچکم روی سرم بود با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد
قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد از کینه اما تا نفس تا داشت جان زد
از پای تا ابرو تا به نزیکی شانه شلاق و سیلی چهره من را نشان زد
دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد
اینها همه رد شد ولی داغ تو بابا بر عمر ناچیز دلم رنگ خزان زد
علیرضا لک ******************* گفتم به خود یا که خبر از ما نداری یا که خیال دیدن ما را نداری
حالا که با سر آمدی فهمیده ام که هر شب تو میخواهی بیایی پا نداری
دور از من و عمّه کجاها رفته ای که یک جای سالم در سرت حتّی نداری
حتّی پر از زخم و جراحت هم که باشی زیباترین بابای دنیا! تا نداری
بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی بعد از تو باید ساخت بابا با نداری
با دختر تو دختران شام قهرند با طعنه می گویند تو بابا نداری؟
من را به همراهت ببر تا که بفهمم تو دوست داری دخترت را یا نداری
محسن عرب خالقی ******************* درست مثل نفس هاي آخرت شده ام به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام
زمين چقدر براي من و تو دلگير است به نيزه پر زده چشمم کبوترت شده ام
قرار بود که با هم به آسمان برويم اگر چه بال نداري، خودم پرت شده ام
به نيزه رفته اي و سايه ي سرم شده اي خرابه آمده اي سايه ي سرت شده ام
کبودي رخ من ارثي است بابا جان عجيب نيست اگر مثل مادرت شده ام
کمرشکن شده داغ تو روي دوش زمين شکسته قامت من، مثل خواهرت شده ام
ستاره های تنم را یکی یکی بشمار به رسم زخم پدر جان برابرت شده ام
حسین سنگری
******************* مجنون شبیه طفل تو پیدا نمیشود زین پس کسی بقدر تو لیلا نمیشود
درد رقیّه ی تو پدر جان یتیمی است درد سه ساله ی تو مداوا نمیشود
شأن نزول رأس تو ویرانه من است دیگر مگرد شأن تو پیدا نمیشود
بی شانه نیز می شود امروز سر کنم زلفی که سوخته گره اش وا نمیشود
بیهوده زیر منّت مرهم نمیروم این پا برای دختر تو پا نمیشود
صد زخم بر رخ تو دهان باز کرده اند خواهم ببوسم از لبت اما نمیشود
چوب از یزید خورده ای و قهر با منی از چه لبت به صحبت من وا نمیشود
کوشش مکن که زنده نگه داری ام پدر این حرف ها به طفل تو بابا نمیشود
محمّد سهرابی ******************* به کویر لب خشک تو ترک افتاده روی آیینه چشمان تو لک افتاده
با ملاک چه حسابی سر تو سنجیدند که به پیشانی تو سنگ محک افتاده
هیچکس بعد تو جز غم به سراغم نرسید ماه رخسار تو از چشم فلک افتاده
برنیاید زشناسایی تو چشم ترم حق بده دختر دردانه به شک افتاده
پره از نقش ونگار است تمام تن من نقش چکمه به تنم خورده و حک افتاده
عمه با دیدن من ذکر لبش یا زهراست گوئیا یاد همان زخم فدک افتاده
خوب معلوم بود در وسط صد پنجه حجم گیسوی من غمزده تک افتاده
شبی از ناقه فتادم بدنم درد گرفت گفت دشمن ببریدش به درک افتاده
چهره ات کنگره زخم شده ای بابا شعله بر زخم سرت مثل نمک افتاده مجتبی صمدی شهاب ******************* چشم را روشني مختصري نيست كه نيست و از امّيد در اين دل اثري نيست كه نيست
من همين اول عمري به خدا فهميدم آخر عشق بجز خونجگري نيست كه نيست
وقتي از ناقه بيافتي و به دادت نرسند ميشود گفت كه ديگر پدري نيست كه نيست
عمه من از عمو عباس توقّع دارم چند وقت است از او هم خبري نيست كه نيست
جاي من هركه كتك خورد ، غريبانه شكست عمه زينب تو نباشي سپري نيست كه نيست
بايد انگار بميرم كه به بابا برسم چه كنم راه وصال دگري نيست كه نيست
عمرم امروز بعيد است به فردا برسد بعد از امشب به گمانم سحري نيست كه نيست
مصطفی متولی
نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید موضوعات آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|